سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 89 دی 25 , ساعت 1:29 عصر

چند وقت پیش، بعد از یه روز خسته کننده و پر فشار و کلی فکرای جور وارجور که مخمو به بازی گرفته بودن ،،، وقتی از اداره اومدم بیرون تو ترافیک ، دم غروب ،هوای مزخرف سرد و خشک و بی بارون ، تو مسیر خونه که نمیدونم چرا اینقدر هم طولانی شده بود ، پشت یه چراغ خطر کِش دار، که همیشه چند بار سبز میشه ،قرمز میشه و هنوز ماشینا پشتش موندن و تکون نمیخورن،وقتی تو ماشین تک وتنها نشسته بودم و بازم طبق معمول صدای داریوش فضای ماشینو پر کرده بود و منو برده بود به جاهائی که نباید ببره چون وقتی میبره اشکمو شُره میکنه و دیگه براشم فرقی نمیکنه کجاست و تو چه موقعیتیه و کیا دارن بر و بر نیگاش میکنن ،،، یک پسر بچه گل فروش با صورت سرخ از سوز سرما و چشمهائی که معصومیتشو بعد دیدم و فهمیدم ، سمج شده بود که گل نرگساشو بخرم.. اونم چه سماجتی . حرصم گرفت که منو از اون عالم کشوند بیرون و نذاشت رویاهام با آهنگی که میخوند شکل بگیره و تموم بشه ،،هی میزد به شیشه ، شیشه رو دادم پائین و با عصبانیت نیگاش کردم. گفت خانوم یه دسته میخری؟ گفتم نه !! گفت چرا؟ فقط یک دسته، ارزون میدم بتون ،، گفتم نمی خوام!!! گفت چقدر خسیسین خانوم... باز نیگاش کردم ، انگاری یادم انداخت که  عاشق گل نرگسم . از نگام اونم یکه  خورد و بم خیره شد،، تو چشاش نیگاکردم ،، منی که اگه 10تومن پول تو کیفم بود و گل نرگس می دیدم 8 تومنشو میدادم گل می خریدم و ترسی از بی پول موندن نداشتم ، یه بچه فسقلی بم میگه خسیسی ، در حالیکه حسابی از حرفش لجم گرفته بود،بش  گفتم من خسیس نیستم، فقط هیچ خری نیست که دلم بخواد براش گل بخرم و بش گل بدم ... از حرف من هنگ کرد... همونطور با گردن کج نگام کرد و گفت:هیچ خری نیست؟؟!! گفتم نه نیست و میخواستم شیشه رو بدم بالا با عجله گفت: خوب واسه خودتون بخرین یهو  خنده ام گرفت از حاضر جوابیش . آره دیگه حالا که کسی نیست که من براش گل بخرم پس بایستی واسه خودِ خَرم بخرم .به دستش نیگا کردم گفتم چند تاس اینا؟ گفت 6 تا دسته است،به همه دسته ای دو تومن میدم شما یک و پونصد بدین .گفتم چون پسر باهوشی هستی و یادم انداختی حالا که هیچکی تو زندگیم نیست که لایق گل نرگسای خوشگل تو باشه پس برا خودم باید بخرم، همه اشو بده .چراغ سبز شده بود و ماشینا پشت سرم بوق بوق میکردن به آنی از کیفم 12 تومن در آوردم و چپوندم تو دستش و گلا رو گرفتم و گذاشتم رو پام.بین ماشینا چند قدم دنبالم اومد و یه دوتومنی رو هی نشون میداد که بم برگردونه . این روزا گاهی تو مسیر اداره به خونه با دسته گلای نرگس تو دستش ،میبینمش. می خنده و میاد جلو و میگه خانوم گل برا خودتون نمی خرین؟پریشب باز دیدمش. خندید و اومد جلو.گفتم بش تو هم منو خوب خر گیر آوردیا،زاغ سیامو چوب میزنی؟دیگه شدم مشتری پرو پا قرصتا!!گفت الان که دارین میرین میهمونی گل بخرین واسه اونجا که میرین.با لحن خودش بش گفتم تو از کجا میدونی من دارم میرم میهمونی ؟گفت خوب معلومه ازتون.(شیطونو درس میده این بچه)

 راست میگفت داشتم میرفتم خونه مادرم. گفتم آره خوب گفتی میخرم ازت و میبرم واسه مامانم(خوبه که مامانم نمیدونه من چند شب پیش به این پسرک گل فروش چی گفتم )فقط تورو خدا تا اول ماه دیگه سر راه من سبز نشو من این ماه هرچی حقوق گرفته بودم دادم به تو. همه گلاشو ازش گرفتم و پولشو دادم .بم نیگا کرد و خندید و گفت خانوم یه چیزی بگم؟ گفتم بگو .گفت اگه یه روزی یکی بود که خواستین براش گل بخرین ، اگه ... اگه از من بگیرین .. من پولشو ازتون نمیگیرم . گفتم عجب بچه باهوشی هستی تو.هنوز اون حرف من یادته؟ من کلی عزیز دارم که اگه بخوام براشون گل بخرم باید راه بیفتم و هر چی گل نرگس تو این شهره جمع کنم، اون شب عصبانی بودم یه چیزی گفتم تو جدی نگیر.از جوابم مجاب نشدچون یه نگاه عاقل اندر سفیه بم کرد و گفت میدونم اما من اون یه نفر خاص رو میگم  بعدشم دوید و رفت.

یه نفر خاص،،، یه نفر خاص،،چقدر بچه های این دوره تیزن و باهوش. ما تو سن اینا بودیم اصلا این چیزا حالیمون نبود.این بچه 10 ساله از یه جمله من به عمق زندگی و فکر من و .... پی برد.

عجب روزگاریه . گل نرگس و یه نفر خاص و من و این پسرک گل فروش .



لیست کل یادداشت های این وبلاگ